بخارای من، ایل من
نویسنده: محمد بهمن بیگی
انتشارات ؛همارا
چاپ اول: ۱۳۶۸
تعداد صفحات: ۲۵۶
این کتاب، نخستین کتاب بهمنبیگی است که پس از بازنشستگی و مراجعت از تهران به شیراز، به رشتة تحریر درآمد. به عبارت دیگر، پس از انقلاب اسلامی ایران و به دنبال سکوت چندینسالة وی منتشر شد و با یادداشتی دربارة حودش آغاز میشود. او در این یادداشت توضیح میدهد که چگونه نوشتن را آغاز کرده و کتاب پیش رو دربارة چه موضوعاتی سخن میگوید و ویژگی اصلی داستانها و خاطرات او چیست:«نمیدانم چرا و چگونه قلم به فرمانم نرفت و به یک نوع داستانسرایی گرایش یافت و نمیدانم چه مصلحتی در کارش بود که به جز در قطعات آخر کتاب که گزارشگونه است، به دامن داستان آویخت.» اینگونه، قلمی که میخواست تجربه آموزش عشایری را به سبک یک کتاب علمی بنویسد، به داستانگویی روی آورد، با این امید که: «خوشتر آن باشد که سرّ دلبران/ گفته آید در حدیث دیگران.»
این کتاب شامل نوزده داستان و خاطره است. سبک بهمنبیگی به گونهای است که نمیتوان این نوشتهها را به تنهایی داستان یا خاطره نامید. شاید بهترین عنوان، همان «داستان-خاطره»باشد. عناوین این داستان-خاطرهها به این ترتیب است:
۱٫بوی جوی مولیان
۲٫ آل
۳٫ ترلان
۴٫ ایمور
۵٫ مرگ مهترخانه
۶٫ شیرویه
۷٫ وطن
۸٫ شکار ایلخانی و شیرزاد
۹٫ عبور از رود
۱۰٫ قلی
۱۱٫ کرزاکنون
۱۲٫ ملابهرام
۱۳٫ دشتی
۱۴٫ خودم کاشتهام
۱۵٫ خداکرم
۱۶٫ گاو زرد
۱۷٫ آببید
۱۸٫ تصدیق
۱۹٫ در بویراحمد
در پایان کتاب نیز توضیح بعضی از واژهها آمده است.
بهمنبیگی در این داستان- خاطرهها، ذهنیت و شرایط زندگی ایل قشقایی را با نثری روان و طناز روایت میکند. شاید بتوان گفت شناختی که با خواندن این کتاب از ایل به دست میآید، عمیقتر از شناختی است که کتابهای آمار و مقالات علمی و تحقیقی در این زمینه ارائه میدهند. بهمنبیگی در این کتاب، یک فرهنگ را روایت میکند و به دلیل صداقت و اصالت این روایت، با مخاطب غیر ایلی نیز پیوند نزدیکی برقرار میکند.
بریدهای از کتاب با عنوان: بوي جوي موليان
من در يك چادر سياه به دنيا آمدم. روز تولدم مادياني را دور از كرة شيري نگاه داشتند تا شيهه بكشد. در آن ايام، اَجنّه و شياطين از شيهة اسب وحشت داشتند!
هنگامي كه به دنيا آمدم و معلوم شد كه به حمدالله پسرم و دختر نيستم، پدرم تير تفنگ به هوا انداخت.
من زندگاني را در چادر با تير تفنگ و شيهة اسب آغاز كردم.
در چهارسالگي پشت قاش زين نشستم. چيزي نگذشت كه تفنگ خفيف به دستم دادند. تا دهسالگي حتي يك شب هم در شهر و خانة شهري به سر نبردم.
ايل ما در سال، دو مرتبه از نزديكي شيراز ميگذشت. دستفروشان و دورهگردان شهر، بساط شيريني و حلوا در راه ايل ميگستردند. پول نقد كم بود. من از كسانم پشم و كشك ميگرفتم و دلي از عزا درميآوردم. مزة آن شيرينيهاي باد و بارانخورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زير دندان دارم.
از شنيدن اسم شهر قند در دلم آب ميشد و زماني كه پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعيد كردند تنها فرد خانواده كه خوشحال و شادمان بود من بودم.
نميدانستم كه اسب و زينم را ميگيرند و پشت ميز و نيمكت مدرسهام مينشانند. نميدانستم كه تفنگ مشقي قشنگم را ميگيرند و قلم به دستم ميدهند. پدرم مرد مهمي نبود. اشتباهاً تبعيد شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتي و ملتي به يغما رفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.